چه چیزهایی من را آرام میکنند.
نقاشی روحم را جلا میدهد. همیشه نقاشی ام از همکلاسیهایم بهتر بود. امتحانت ترمم که تمام میشد چند روز پشت سر هم فقط نقاشی میکشیدم. انقدر میکشیدم که دیگر حوصله رنگ کردن نداشته باشم.
یک معلم نقاشی داشتیم که خیلی در کارش استاد بود. یک روز با یک ضبط آمد و یک آهنگ گذاشت. باید حین شنیدن میکشیدیم... آنجا بود که مغزم شروع کرد به زاییدن خیالات عجیب و غریب. قوهی تخیلم بیش فعال شده بود.
موسیقی گوش میدهم. از این دنیا کنده میشوم. تخیل میکنم خودم را یک جای دیگر. یک طور دیگر. یک زمان دیگر. حتی چیزهای محال را تصور میکنم. ممکن بودنش مهم نیست. مهم این است که خوشآیند است فکر کردن بهشان.
زندگی ناامیدکننده است.
نمدانم چرا به هرچیزی میرسم برایم کافی نیست. چرا همیشه یک چیز دیگر هست که میخواهم. چرا کافی نیست. چرا خوشهال نیستم.
این اصلا به تخیلات گذشته ام نزدیک نیست.
بگذار بگویم چه میخواستم وقتی دبیرستانی بودم:
میخواستم یک دانشجوی پزشکی باشم. پدرم یک آپارتمان خیلی خیلی کوچک برایم رهن کرده بود. موهایم را آبی کرده بودم. یک پالتوی خیلی صاف و صوف داشتم که خاکستری بود. یک شلوار جین که با یک بوت چرم قهوهای که اصلا دخترانه نبود میپوشیدم و یک مانتوی سادهی آبی نفتی. موهایم فر میریخت روی صورتم و کلی دلبری میکردم. دوست داشتم پدرم برایم یک ماشین هم بخرد که پراید نباشد.
دوست داشتم یک سری دوست داشته باشم که با آنها هر آخرهفته کوهنوردی کنم.
بعد از آن طرف هم برای خودم پول دربیارم. مثلا ریاضی درس بدهم. یا حتی برای کافهها کیک شکلاتی درست کنم. و کلی هم سفارش داشته باشم.
باران بیاید و من در خیابانهای تهران تنها راه بروم. بعد یک دوست پسر هم داشته باشم که قدش بلند تر از ۱۸۵ باشد و عضلانی اصلا نباشد اما قدرتمند باشد طبق مد اصلا لباس نپوشد اما چهارشانه و خوشتیپ باشد و شلوار جینش به پاهایش نچسبد و پاهایش لاغر نباشد و پیرهنهایش کمیبر تنش گشاد باشند همچنین دستها و پاهای بزرگ داشته باشد. خیلی خرخون باشد و ریاضی اش از من بهتر باشد. و او کفشهایم را خیلی دوست داشته باشد. کلی هم درمورد اولین ابراز علاقه و اولین بوسه خیال پردازی کرده بودم. حتی درمورد جزئیات رابطه مان، رفت و آمدهایمان، خانواده اش و ازدواج با او برنامه داشتم.
خب خیالها آن زمان خیلی ساده بودند و خیلی شیرین. الان همه چیز سخت شده. زندگی کاملا جدی است و اگر کوچک ترین قدم اشتباه بردارم به بیرحمانه ترین شکل ممکن با من برخورد میکند. غرق شدهام در مشکلات. کاش حداقل دانشگاه بود. خودم را با درس دادن به دانشجوهای سال پایینی مشغول میکردم. درس میخواندم در کتابخانهی مورد علاقه ام و به من خوش میگذشت. اما الان هیچ کاری جز فکر کردن به بدبختیهایم برایم نیست. درد میکشم. ناامیدم. و تمام مشکلات را تنها به دوش میشم. کاش نوجوان بودم و مادرم مرحم دردهایم میشد. کاش نوجوان بودم که پدرم پشتم باشد و مسئولیت خراب کاریهایم را برعهده بگیرد. تنهایم. زندگی بی رحم است. و خیلی دلم گرفته.
اصلا داشتم چه میگفتم. آهان آره... نقاشی خیلی خوبه آفرین.
خیال بباف تا کمیآرام شوی.